صفحه شخصی سروش احمدی   
 
نام و نام خانوادگی: سروش احمدی
استان: خوزستان
رشته: کارشناسی ارشد عمران - پایه نظام مهندسی: دو
شغل:  مهندس ناظر سد و نیروگاه
شماره نظام مهندسی:  16-300-01998
تاریخ عضویت:  1388/12/19
 روزنوشت ها    
 

 خاطره ایی از استاد ما بخش عمومی

32
برای دریافت فایلها باید از نرم افزار های ویژه دانلود استفاده نمایید. (برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید)



خاطره ایی از استاد ما

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"

چهارشنبه 2 شهریور 1390 ساعت 11:36  
 نظرات    
 
مائده علیشاهی 01:56 پنجشنبه 3 شهریور 1390
5
 مائده علیشاهی
لذت بردم.ممنون
سعید رحیمی 13:07 پنجشنبه 3 شهریور 1390
6
 سعید رحیمی
کاملا موافقم.اگر کمک کردن بی منت باشه
سروش احمدی 13:20 پنجشنبه 3 شهریور 1390
3
 سروش احمدی
خواهش می کنم مهندس.
بلال مرادی قره تپه 15:21 پنجشنبه 3 شهریور 1390
3
 بلال مرادی قره تپه
ممنون مهندس جان خاطره خوبی بود.
روح ا... آذین 16:12 پنجشنبه 3 شهریور 1390
4
 روح ا... آذین
یک وقت‌هایی انگار تمام درها بسته می‌شود به روی آدم. تنها می‌شوی. به چشم خودت می‌بینی که کشتی‌ آرزوهایت به گل نشسته،آدم که آدم است نه سنگ و صخره...به تجربه دیده‌ام که در باز می‌شود روزی؛ از نمی‌دانم کجای جهان رسن آویزان می‌شود در چاه، شکم نهنگ دریده و باز نور است و رنگ و شادی...
بهزاد حسین زاده 14:03 آدینه 4 شهریور 1390
1
 بهزاد  حسین زاده
من هم لذت بردم. متشکرم
بلال مرادی قره تپه 17:29 آدینه 4 شهریور 1390
4
 بلال مرادی قره تپه
ممنون مهندس جان من و هم با استادتون از نظر کمک کردن همدرد کردی.
بلال مرادی قره تپه 17:33 آدینه 4 شهریور 1390
4
 بلال مرادی قره تپه
سلام مهندس یک سوال کاری داشتم اگر بتوانی ایمیل تان را در این سایت نمایان کنید و یا ایمیل تان را به این ایمیل من بفرستید.
belalmoradi@ymail.com
حمید رستمی 00:33 شنبه 5 شهریور 1390
6
 حمید رستمی
سلام مهندس جان
واقعا علی بود ممنون- خدا خیرت بده
چند سال قبل از مرد مومنی که بسیار ثروتمند بود و بسیار بسیار خیر
دلیل اصلی ثروتمند شدنش رو پرسیدم
و ایشون پس از کمی تامل با بغضی در گلو گفت :
من کف پای مادرم رو بوسیدم ولی پدرم نگذاشت که ...
" از سلطان العارفین بایزید بسطامی پرسیدند از چه رو به این مقام رسیدی؟
فرمود : از دعای مادر"
زینب محمدخانی 12:52 یکشنبه 6 شهریور 1390
4
 زینب محمدخانی
خیلی زیبا بود .ازتون ممنونم به خاطر درج این مطلب .
سروش احمدی 13:42 یکشنبه 6 شهریور 1390
7
 سروش احمدی
سلام به روی ماه همه شما دوستای خوب و بزرگوارم.
ممنون از ابراز لطف و بنده نوازی شما. بامید اینکه قدر پدر و مادرامون را تا وقتی هستن بدونیم!
قدر آئینه بدانید چو هست
نه در آن وقت که افتاد و شکست
آقای مرادی عزیز ایمیل من توی پروفایلم هست
sorooshaap@yahoo.com
در خدمتم قربان
بلال مرادی قره تپه 16:58 یکشنبه 6 شهریور 1390
6
 بلال مرادی قره تپه
شرمنده مهندس جان تازه عضو شده بودم به همین خاطر نمی دانستم .
حامد یگانه 14:53 دوشنبه 7 شهریور 1390
1
 حامد یگانه
خیلی زیبا بود.ممنون مهندس جان
امیر مسافر 16:25 دوشنبه 7 شهریور 1390
6
 امیر مسافر
اگر بدبینانه فرض کنیم 30 سال پیش حقوق یک معلم معادل 300000 تومان زمان حال باشد، بنابراین پدر کشاورز به هر نفر عیدی های 30000 تومانی می داده!!! بنظر نتیجه گیری معلوم بوده برایش سناریو نوشته شده...