صفحه شخصی سروش احمدی   
 
نام و نام خانوادگی: سروش احمدی
استان: خوزستان
رشته: کارشناسی ارشد عمران - پایه نظام مهندسی: دو
شغل:  مهندس ناظر سد و نیروگاه
شماره نظام مهندسی:  16-300-01998
تاریخ عضویت:  1388/12/19
 روزنوشت ها    
 

 حرف های نازک تر از گل بخش عمومی

9



 لوطی گری








نادر نادر پور در پاریس زندگی میکرد . شبی در کافه ای مرد سیاه پوستی از نادر پور یک " نخ " سیگار میخواهد . نادر پور در عالم مستی لوطی گری اش گل میکند و میخواهد پاکت سیگارش را به او ببخشد . اما مرد سیاه پوست فقط یک دانه سیگارمیخواهد . از نادر پور اصرار و از طرف انکار . تا اینکه مرد سیاه پوست از دست نادر پور ذله میشود و با مشت میخواباند زیر چانه نادر پور .




نادر پور را که بیهوش شده بود می برند بیمارستان . از بد حادثه دکتر بیمارستان هم سیاه پوست بوده است . نادر پور وقتی بهوش میآید خیال میکند همان سیاه پوست است و دوباره غش میکند ..!




 




مراعات همسر ...








همسر حمید مصدق -لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود:
حمید بیماری قلبی دارد . لطفا مراعات کنید و بیرون از خانه سیگار بکشید .
خود حمید مصدق هم میآمد بیرون سیگار میکشید و میگفت : به احترام لاله خانم
است!!!ه




   




امام موسی صدر ...








خبرنگاری
از جمالزاده پرسید : نظرتان در باره صدر الدین الهی چیست ؟ جمالزاده جواب داد : من با امام موسی صدر آشنایی داشتم . و یک ساعت در باره امام موسی صدر صحبت میکرد ...!


 


چرا نمیمیرم ؟




دکتر
محمد عاصمی میگفت : رفته بودم سوییس دیدن محمد علی جمالزاده . گفتند : یک
هفته است که در بیمارستان است و در اغما ست . رفتم بیمارستان . پرستار ها گفتند : یک هفته ای است که بیهوش است . گفتم : ایشان بیش از پنجاه سال رفیق
گرمابه و گلستان من بوده است ؛ میشود خواهش کنم بگذارید به دیدنش بروم ؟
آنها هم اجازه دادند . رفتم اتاق جمالزاده . دیدم بیهوش روی تخت افتاده است . نشستم کنار تخت او و به یاد خاطرات تلخ و شیرین سالها افتادم . یکباره جمالزاده چشم هایش را باز کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : ممد تویی ؟ من چرا نمی میرم ؟! بعدش هم چشمش را گذاشت روی هم و دیگر هم تا دم مرگ باز نکرد . جمالزاده هنگام مرگ 107سال داشت .


 


الواتی ...


 


حسن توفیق خیلی مواظب سلامتی اش بود . دوستانش میگفتند : حسن دیشب رفته الواتی دو تا چایی پر رنگ خورده !!


 


میرسونمت ...




یک
شب که باران شدیدی میبارید پرویز شاپور از شاملو پرسید : چرا اینقدر عجله داری ؟ شاملو گفت : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم . پرویز شاپور گفت : من میرسونمت . شاملو پرسید : مگه ماشین داری ؟ شاپور گفت : نه ! اما چتر دارم ..!


 


یه پان یه پان




محمد علی سپانلو میگفت : یک روز رفته بودم دیدن شاملو . زنگ در را که زدم شاملو پرسید کیه ؟ گفتم : سپانلو، گفت : پله ها لق شده . لطفا سه بار یه پان یه پان بیا بالا !


 


شاعر بی پول ...




یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند. نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت این پول چیه ؟ تو که پول نداشتی . نصرت رحمانی گفت : از دم در ؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ؛ بگیر ؛ این بیست تومن هم بقیه پولت ! ضمنا، این خودکار هم توی پالتوت بود

دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 11:03  
 نظرات    
 
علی محمدکریمی 09:46 سه شنبه 16 فروردین 1390
3
 علی محمدکریمی
جالب بود . سپاسگزارم.
جواد دلیری راد 12:24 سه شنبه 16 فروردین 1390
6
 جواد دلیری راد
متشکر
a s 16:12 سه شنبه 16 فروردین 1390
3
 a s
tnx
مژگان فدایی 11:32 چهارشنبه 17 فروردین 1390
3
 مژگان  فدایی
جالب بود.
بهروز شیربان 13:21 چهارشنبه 17 فروردین 1390
6
 بهروز شیربان
نکات ظریف و زیبایی داشت، سپاس
سروش مرادی 13:44 چهارشنبه 17 فروردین 1390
1
 سروش مرادی
عالی بود